محنت قرب
گفت در مکه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جوانى دیدم
نه جوان ، سوخته جانى دیدم
لاغر و زرد شده همچو هلال
کردم از وى ز سر مهر سؤ ال
که مگر عاشقى اى شیفته مرد
که بدین گونه شدى لاغر و زرد؟
گفت : آرى به سرم شور کسى است
کس چو من عاشق رنجور بسى است
گفتمش یار به تو نزدیک است
یا چو شب روزت از او تاریک است ؟
گفت : در خانه اویم همه عمر
خاک کاشانه اویم همه عمر
گفتمش یکدل و یکروست به تو
یا ستمکار و جفا جوست به تو؟
گفت : هستیم به هر شام و سحر
به هم آمیخته چون شیر و شکر
لاغر و زرد شده بهر چه اى
سر به سر درد شده بهر چه اى ؟
گفت : رو رو که عجب بى خبرى
به کزین گونه سخن در گذرى
محنت قرب ز بُعد افزون است
جگر از هیبت قربم خون است
عبدالرحمن جامى - مثنوى هفت اورنگ
آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتابست
امشب از خواب خوش گریزانم
که خیال تو خوشتر از خوابست