مشق عاشقی

اى که عاشق نئى ، حرامت باد * زندگانى که مى دهى بر باد

مشق عاشقی

اى که عاشق نئى ، حرامت باد * زندگانى که مى دهى بر باد

محنت قرب

محنت قرب


گفت در مکه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودم
ناگه آشفته جوانى دیدم
نه جوان ، سوخته جانى دیدم
لاغر و زرد شده همچو هلال
کردم از وى ز سر مهر سؤ ال
که مگر عاشقى اى شیفته مرد
که بدین گونه شدى لاغر و زرد؟
گفت : آرى به سرم شور کسى است
کس چو من عاشق رنجور بسى است
گفتمش یار به تو نزدیک است
یا چو شب روزت از او تاریک است ؟
گفت : در خانه اویم همه عمر
خاک کاشانه اویم همه عمر
گفتمش یکدل و یکروست به تو
یا ستمکار و جفا جوست به تو؟
گفت : هستیم به هر شام و سحر
به هم آمیخته چون شیر و شکر
لاغر و زرد شده بهر چه اى
سر به سر درد شده بهر چه اى ؟
گفت : رو رو که عجب بى خبرى
به کزین گونه سخن در گذرى
محنت قرب ز بُعد افزون است
جگر از هیبت قربم خون است

عبدالرحمن جامى - مثنوى هفت اورنگ

نظرات 1 + ارسال نظر

آسمان همچو صفحه دل من
روشن از جلوه های مهتابست

امشب از خواب خوش گریزانم

که خیال تو خوشتر از خوابست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد