زاهدى، مهمان پادشاهى بود . چون به طعام نشستند، کمتر از آن خورد که عادت او بود و چون به نماز برخاستند، بیش از آن خواند که هر روز مىخواند، تا به او گمان نیک برند و از زاهدانش پندارند.
وقتى به خانه خویش بازگشت، اهل خانه را گفت که سفره اندازند و طعام حاضر کنند تا دوباره غذا خورد. پسرى زیرک و خردمند داشت . گفت: ((اى پدر!تو اکنون در خانه سلطان بودى؛ آن جا طعام نبود که خورى و گرسنه به خانه نیایى؟ ))
پدر گفت: (( بود؛ ولى چندان نخوردم که مرا عادت است تا در من گمان نیک برد و روزى به کارم آید . ))
پسر گفت: ((پس برخیز و نمازت را هم دوباره بخوان که آن نماز هم که در آن جا کردى، هرگز به کارت نیاید .))
برگرفته از: سعدى، کلیات، گلستان،
واقعا جالب و آموزنده بود.
ســــــــــــلام
وبلاگ جالبی دارید
خوشحال میشم که قابل بدونید وسری هم به وبلاگ من بزنید
*** قدرت تفکر مثبت ***
به امید موفقیت وز افزون شما در این زمینه
منتظرتون هستم