مشق عاشقی

اى که عاشق نئى ، حرامت باد * زندگانى که مى دهى بر باد

مشق عاشقی

اى که عاشق نئى ، حرامت باد * زندگانى که مى دهى بر باد

سپر کردن اسلام و سپر شدن براى اسلام


یکى از کسانى که انصراف از سفر عراق را به حسین بن على علیهما السلام پیشنهاد نمود عبداللّه بن زبیر بود او که خود یکى از افراد مخالف حکومت یزید و به اصطلاح از افراد مبارز بود و در همین رابطه از مدینه فرار نموده و به مکه پناهنده شده بود پس از ورود امام علیه السلام به مکه ، خدمت آن حضرت آمده به صورت ظاهر انصراف از این سفر را به وى پیشنهاد نمود.امام علیه السلام در پاسخ وى فرمود:" پدرم به من خبر داد که به سبب وجود قوچى در مکه احترام آن شهر درهم شکسته خواهد شد و نمى خواهم آن کبش و قوچ من باشم (و موجب آن گردم که کوچکترین اهانتى به خانه خدا متوجه شود). و به خدا سوگند! اگر یک وجب دورتر از مکه کشته شوم بهتر است از اینکه در داخل آن به قتل برسم و اگر دو وجب دورتر از مکه کشته شوم بهتر است از اینکه در یک وجبى آن به قتل برسم... سپس فرمود: پسر زبیر! اگر من در کنار فرات دفن بشوم ، براى من محبوبتر است از اینکه در آستانه کعبه دفن شوم" .و اما یک نکته مهم و قابل توجهى که از سخن امام با ابن زبیر و از مقایسه روش آن حضرت و عملکرد ابن زبیر به دست مى آید مشخص شدن قیامها و مبارزات در طول تاریخ و فرق و امتیاز آنها با همدیگر است که ممکن است دو شخصیت همزمان و در یک اجتماع و در یک محیط مدعى مبارزه با ظلم و فساد باشند و ادعاى هردو به صورت ظاهر مشابه و در قیافه طرفدارى از اسلام و احکام و هر دو مبارزه را از مدینه شروع و در همین رابطه به مکه حرکت کنند. ولى گذشت زمان و تحول و دگرگونى اوضاع نشان مى دهد که یکى در راه نیل به ریاست و براى حفظ مقام شخصى کعبه را سپر و بلاگردان خویش قرار مى دهد و دیگرى خود و اهل و عیالش را سپر و بلاگردان کعبه ؛ یکى اسلام را فداى شخصیت خویش مى کند و دیگرى خود را فداى اسلام و بالا خره یکى به سوى خود مى خواند و دیگرى به سوى خدا و این خود نکته اى است ظریف و دقیق و در عین حال یک فرق اساسى است که در هر زمان موجب اشتباه افراد ساده اندیش و کوته بین گردیده و نتوانسته اند تشخیص بدهند. مخالفتى که احیانا ابن زبیرها با یزیدها داشته اند براساس چه هدفى بوده و مخالفتى که حسین ها با یزیدها داشته اند چه هدفى را تعقیب مى کرده است که به صورت ظاهر هر دو، مخالفت با یزید و یزیدیان بوده و مبارزه در راه اسلام !و اگر ابن زبیرها در ادعاى خویش صادق بودند و براى اسلام مبارزه مى کردند نه براى حفظ ریاست و موقعیت شخصى ، بایستى پیشاپیش حسین ها به مصاف دشمن بشتابند نه به قول حسین بن على علیهما السلام خود کبوتر حرم گشته و به دور بودن حسین از محیط حجاز بیش از هرچیز دیگر شایق و علاقه مند باشند که مى دانند با وجود حسین ها در محیط حجاز و در صحنه سیاست کسى ، آرى کسى ، به آنان توجه نخواهد نمود. پس هدف ابن زبیرها از این مبارزه نیل به ریاست و جلب توجه مردم و استثمار و استحمار آنهاست .

ولى ابن زبیر از این گفتار و هشدار امام علیه السلام متنبه نگردید و موجب شد که در آینده نه چندان دور - به فاصله سیزده سال - خانه خدا در دو مرحله ( برای پناه گرفتن ابن زبیر درآن)سنگ باران گردد و در آن ، آتش سوزى و خرابى به وجود آید .

دعای عرفه نصف قیمت!

یترین برخی مغازه ها نوشته بود " دعای عرفه نصف قیمت" اول یک کمی جا خوردم ! . ای بابا کتاب دعای عرفه نصف قیمت است نه خود عرفه !!!!

 

روز عرفه ، گرچند عید نامیده نشده اما از اعیاد بزرگ است و خداوند بندگان خود را به بعبادت وطاعت فرا خوانده است . در روایتی از امام زین العابدین (ع) نقل شده است که در روز عرفه صدای گدای را شنید و گفت وای بر تو آیا از غیر خدا گدای می کنی در این روز ، حال آنکه امید می رود در این روز برای بچه های در شکم آنکه فضل خدا شامل شود وسعید شوند.

به هر صورت برای این روز بزرگ اعمال فراوان ( از جمله زیارت و دعای عرفه امام حسین (ع) ) ذکر شده است واز دوستان که توفیق انجام آن را پیدا می کنند التماس دعا داریم.

پ ن : دیروز برای خرید بازار رفته بودم ، روی  و

رفتم و شد!

با کراوات به دیدار خدا رفتم و شد
بر خلاف جهت اهل ریا رفتم و شد
ریش خود را زادب صاف نمودم با تیغ
همچنان آینه با صدق و صفا رفتم و شد
با بوی ادکلنی گشت معطر بدنم
عطر بر خود زدم و غالبه سا رفتم و شد
حمد را خواندم و آن مد "والاالضالین" را
ننمودم ز ته حلق ادا رفتم و شد
یکدم از قاسم و جبار نگفتم سخنس
گفتم ای مایه هر مهر و وفا رفتم و شد
همچو موسی نه عصا داشتم و نه نعلین
سرخوش و بی خبر و بی سر و پا رفتم و شد
"لن ترانی" نشنیدم زخدا چو او
"ارنی" گفتم و او گفت "رثا" رفتم و شد
مدعی گفت چرا رفتی و چون رفتی و کی؟؟!!
من دلباخته بی چون و چرا رفتم و شد
تو تنت پیش خدا روز و شبان خم شد و راست
من خدا گفتم و او گفت بیا رفتم و شد
مسجد و دیر و خرابات به دادم نرسید
فارغ از کشمکش این دو سه تا رفتم و شد
خانقاهم فلک آبی بی سقف و ستون
پیر من آنکه مرا داد ندا رفتم و شد
گفتم ای دل!به خدا هست,خدا هادی تو
تا بدین سان شدم از خلق رها رفتم و شد. 

این شعر را یک دوست و نازنینی برایم فرستاده و فکر می کنم خود شون هم فعلا در سفر هستند، برای ایشان آرزوی سلامتی  و  موفقیت می نمایم.

شاخ شیطان !

از جمله شیطان صفتانى که در این زمان بروز کرده اند و قتل و غارت و کشتارشان ، جنایت و ضربه زدن به اسلام و قرآن و توحیدشان ، بر هیچ کسپوشیده نیست ، فرقه وهابى هاى مرتد و گمراه کننده مى باشند که بر کشور حجاز حکومت مى کنند و بر حرمین شریفین تسلط دارند.حضرت رسول صلى الله علیه و آله از آمدن آنها خبر داده و آنان را شاخ شیطان نامیده است . بخارى که یکى از علماى اهل تسنن است در کتاب خود از عبدالله عمر روایت میکند که پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله وسلم دوبار فرمود: خدایا! به ما، در یمن برکت بده ، خدایا به ما، در شام برکت بده ، اصحاب عرض کردند: یا رسول الله بفرمایید به نجد ما هم برکت بده !پیامبر صلى الله علیه و آله فرمود: نجد؟! جاى زلزله ها و فتنه ها است و شاخ شیطان از آن جا بیرون مى آید.نیز بخارى از پدرش روایت مى کند که گفت : روزى پیغمبر اسلام در کنار منبر ایستاد و فرمود: فتنه و فساد از آن جا است . از آن جا که شاخ شیطان بیرون مى آید!و نافع از عبدالله عمر روایت مى کند که گفت : حضرت رسول صلى الله علیه و آله روبه طرف مشرق کرد و فرمود: آگاه باشید که فتنه و فساد در آن جا است ، آن جا که شاخ شیطان بیرون مى آید.در شرح السنة از عقبة بن عمر روایت مى کند که گفت : پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله با دست خود به طرف یمن کرد و فرمود: آگاه باشید که آن جا پربرکت است . بدانید و آگاه باشید که قساوت و سنگ دلى در میان شتر دارانى است که در زیر دم شتران هستند، جایى که شاخ شیطان از آن جا بیرون مى آید. آن حضرت از یمن تعریف و از نجد بدگویى کرده و مى گوید: جاى زلزله و فتنه ها و فساد نجد است ، قساوت و سنگدلى در میان شترداران است که همان نجد باشد، و شاخ شیطان از آن جا بیرون مى آید. حضرت فرقه وهابى را تعبیر به شاخ نموده ؛ چون شاخ حیوانات براى انسان و دیگر حیوانات بسیار خطرناک مى باشد. - ممکن است انسان به وسیله شاخ زدن حیوان از بین برود.خطر وهابى براى اسلام و مسلمین بسیار زیاد است . آنها اگر بتوانند تمام مسلمین را به عنوان مشرک و کافر مى کشند، اموال آنان را به غارت مى برند، اسلام را به اسم اسلام نابود مى کنند.معروف است که وقتى نجدى هاى مهاجم به سرکردگى عبدالعزیز پسر مسعود، پدر پادشاهان کنونى عربستان ، مدینه منوره را اشغال کردند و قبر امامان و زنان و اصحاب پیغمبر صلى الله علیه و آله در بقیع را خراب کردند، خواستند قبر مقدس پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله راهم خراب کنند. ولى با اعلام خطر ممالک اسلامى و بیشتر علماى هند روبه رو شده ، از بیم اعتراض دنیاى اسلام خوددارى کردند.مى گویند: نجدى هاى مهاجم یعنى سربازان عبدالعزیز بن مسعود و پیروان محمد بن عبدالوهاب روى قبر پیامبر صلى الله علیه و آله قهوه مى کوبیدند و فریاد مى زدند: محمد! ((قم قم !! انت قلت النجد قرن الشیطان )) یعنى اى محمد! برخیز، برخیز! تو گفتى که نجد شاخ شیطان است !؟

نیک خویان

اویس قرنى از کوچه‏اى مى‏گذشت و کودکان بر او سنگ مى‏انداختند . مى‏گفت: (( بارى اگر سنگ مى‏اندازید، سنگ‏هاى خرد اندازید تا پاى من شکسته نشود که بر پاى ناسالم نماز نمى‏توانم خواند.))
کسى، جوانمردى را دشنام مى‏داد و با او مى‏رفت . جوانمرد، خاموش بود . چون به نزدیک قبیله خویش رسید، بایستاد و آن مرد دشنام گوى را گفت:
((اگر باز دشنامى مانده است، همین جا بگو که اگر قوم من بشنوند، تو را مى‏رنجانند .))

ابراهیم ادهم را کسى زد و سر او شکست . ابراهیم، او را دعا گفت . او را گفتند: کسى را دعا مى‏گویى که از او به تو جراحت رسیده است!؟ گفت: از ضربت و ظلم او به من ثواب مى‏رسد و چون نصیب من از او خیر است، نخواستم بهره او از من جز نیکى باشد؛ پس دعایش گفتم .

- برگرفته از: کیمیاى سعادت، ج 2، ص 26و 25 .

مرد بخیل و آیه قرآن

در زمانهاى گذشته ، شخصى که به بخل و خساست معروف بود؛ وارد کارگاه کوزه گرى شده و سفارش ساختن یک کوزه و یک کاسه نفیس را داد و در نقش و نگار و تزئین آن تاءکید کرده و اضافه نمود: ((آیاتى از قرآن هم ، روى آنها بنویسند؛ تا زیباتر شود.)) کوزه گر پرسید: ((بر روى کوزه ات ، چه بنویسم ؟)) بخیل گفت : ((این آیه را بنویس : (فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَیْسَ مِنّى )  *  (یعنى هر کس از آن بنوشد، از همراهان من نیست .) کوزه گر گفت : ((بر کاسه ات ، چه نویسم .)) گفت : ((بنویس : (وَ مَنْ لَمْ یَطْعَمْهُ فَاِنَّهُ مِنّى )** (هر کس از آن نخورد، از همران من است .)

* بقره / 249.
** همان آیه .

هیچ مگو

لقمان حکیم رضى الله عنه پسر را گفت: ((امروز طعام مخور و روزه دار، و هر چه بر زبان راندى، بنویس . شبانگاه همه آنچه را که نوشتى، بر من بخوان؛ آن گاه روزه‏ات را بگشا و طعام خور .))
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند . دیر وقت شد و طعام نتوانست خورد . روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هر چه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد . روز چهارم، هیچ نگفت . شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشته‏ها بخواند. پسر گفت: امروز هیچ نگفته‏ام تا برخوانم. لقمان گفت:
((پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور و بدان که روز قیامت، آنان که کم گفته‏اند، چنان حال خوشى دارند که اکنون تو دارى .
)) 

 - برگرفته از: شیخ ابوالحسن خرقانى، نور العلوم، به کوشش عبدالرفیع حقیقت، ص 77 .

ریا بر سر سفره

زاهدى، مهمان پادشاهى بود . چون به طعام نشستند، کمتر از آن خورد که عادت او بود و چون به نماز برخاستند، بیش از آن خواند که هر روز مى‏خواند، تا به او گمان نیک برند و از زاهدانش پندارند.
وقتى به خانه خویش بازگشت، اهل خانه را گفت که سفره اندازند و طعام حاضر کنند تا دوباره غذا خورد. پسرى زیرک و خردمند داشت . گفت:
((اى پدر!تو اکنون در خانه سلطان بودى؛ آن جا طعام نبود که خورى و گرسنه به خانه نیایى؟ ))
پدر گفت:
(( بود؛ ولى چندان نخوردم که مرا عادت است تا در من گمان نیک برد و روزى به کارم آید . ))

پسر گفت:
((پس برخیز و نمازت را هم دوباره بخوان که آن نماز هم که در آن جا کردى، هرگز به کارت نیاید .))

برگرفته از: سعدى، کلیات، گلستان،

نشان دوستى

ذوالنون مصرى، از نخستین عارفان اسلامى است . متوکل، خلیفه عباسى، او را به جرم کفر و بى‏دینى، در زندان کرد؛ اما پس مدتى، تحت تأثیر سخنان او قرار گرفت و وى را آزاد کرد . ذوالنون در سال 245 هجرى قمرى وفات یافت.
ذوالنون مصرى را به جرم
((جنون))
و دیوانگى به دیوانه خانه بردند و در آن جا، وى را حبس کردند . روزى دوستان و مریدانش به دیدار او رفتند . ذوالنون گفت: شما کیستید؟ گفتند: ما دوستداران توییم. ذوالنون، به صداى بلند، آنان را ناسزا گفت و هر چه در اطراف خود یافت، به سوى آنان، پرتاب کرد . مریدان همه گریختند و کسى بر جاى نماند . ذوالنون، خندید و سر خود را به نشانه تأسف، جنباند و گفت: شرم بادتان!شما دوستداران من نیستید . اگر دوستان من بودید، بر جفاى من صبر مى‏کردید و این چنین از من نمى‏گریختید . دوست، بلاى دوست را به جان مى‏خرد و از او نمى‏گریزد. 

مولوى در مثنوى (دفتر دوم، ابیات 2 1461 )،

کرامات آسیاب

روزى شیخ ابوسعید با جمعى از دوستان و یاران خود به در آسیابى رسیدند .
شیخ اسب خود را بازداشت و ساعتى توقف کرد.
پس خطاب به یاران گفت:
((همراهان!مانند این آسیاب باشید که درشت (گندم ) مى‏ستاند و نرم (آرد) باز مى‏دهد و گرد خود طواف مى‏کند تاآنچه سزاوار نیست، از خود براند . ))

برگرفته از: اسرار التوحید، ص 288.

همنشین عاشقان

عیسى (ع) به قومى بگذشت . آنان را نزار و ضعیف دید . گفت: ((شما را چه رسیده است که چنین آشفته‏اید؟ )) گفتند: (( از بیم عذاب خداى‏تعالى بگداختیم .)) گفت: ((حق است بر خداى تعالى که شما را از عذاب خود ایمن کند.)) و به قومى دیگر بگذشت نزارتر و ضعیف‏تر .
گفت: ((شما را چه رسیده است؟ )) گفتند: (( آرزوى بهشت ما را بگداخت .)) گفت: (( حق است بر خداى تعالى که شما را به آرزوى خویش رساند.)) و به قومى دیگر بگذشت از این هر دو قوم، ضعیف‏تر و نزارتر و روى ایشان از نور مى‏تافت. گفت: (( شما را چه رسیده است؟ )) گفتند: (( ما را دوستى خداى تعالى بگداخت .)) با ایشان نشست و گفت: (( شمایید مقربان. خداوند مرا به همنشینى با شما فرمان داده است.))

 - غزالى، کیمیاى سعادت، ج 2، ص 571، با اندکى تغییر در الفاظ،

اشتباهات روشنفکران دینی و مشکل مشترک همه روشنفکران

گفتگو با صادق زیبا کلام

اشتباهات روشنفکران دینی و مشکل مشترک همه روشنفکران

 

روشنفکر یعنی کسی که دارای دیدگاههای متفاوت است و جاهایی را میبیند که مردم عادی نمیبینند. روشنفکر دارای ملاک تشخیص بهتری از دیگران است و در عین حال، روشنفکر کسی است که ممکن است به تعداد موهای سرش هم اشتباه کند. روشنفکر نه ربطی به دین دارد و نه به کروات زدن. یعنی ممکن است که شما نماز شب بخوانید و روشنفکر باشید و ممکن است که لاییک هم باشید ولیکن روشنفکر باشید.
بنابراین روشنفکر دینی کسی است که این خصوصیات را دارد و در عین حال دارای دغدغههای دینی نیز هست. البته روشنفکران دینی از نظر من دارای مزیتی هستند و آن این است که نه در مقابل غرب احساس شیفتگی مفرط دارند و فکر میکنند که حرف غربیها وحی منزل است و نه اینکه نسبت به غرب احساس بغض نابهجا دارند و فکر میکنند که همه چیز غرب بد است و باید آن را رد کرد.

ادامه مطلب ...

تلخى جان کندن

آورده اند که عیسى علیه السلام به گورستانى گذر کرد. گورى را دید که آتش از او بر مى آمد. عیسى علیه السلام دوگانه اى  بگزارد و عصا بر گور زد. گور شکافته شد. شخصى را دید در میان آتش . گفت : یا روح الله ! من مردى بودم از پس زنان مردم رفتمى و ناشایستها کردمى . چون وفات کردم و مرا دفن کردند، خطاب عزت دررسید که وى را بسوزانید. از آن روز مرا مى سوازنند. عیسى نگاه کرد، مارى سیاه عظیم دید در گور وى ، پرسید که با این مسکین چه مى کنى ، گفت : تا وى را دفن کرده اند از وى غایب نبوده ام با زهرى که اگر قطره اى از آن به رود نیل و فرات افتد جمله زهر قاتل شود. این شخص گفت : یا روح الله ! از حق تعالى درخواه تا بر من رحمت کند. عیسى علیه السلام درخواست نمود. خطاب عزت رسید که هر که از پس زنان مردم رود ما او را عذابى کنیم که کس را نکرده باشیم ؛ اما چون تو از ما درخواستى ما او را به تو بخشیدیم . عیسى علیه السلام گفت : مى خواهى که با من باشى ؟ گفت : یا روح الله ! عاقبت چه باشد؟ گفت : عاقبت مرگ . گفت : نمى خواهم که صد سال است که مرده ام هنوز تلخى جان کندن در کام من است . عیسى علیه السلام دعا کرد تا گور بر وى راست شد

" که ما را برد خانه"

داستان درس ماهم شده قصه " حسنی" امروز جمعه درست وقتی استاد درس را شروع کرد . کارگر ها هم شروع به کار وبرش سنگ کردند ... و چه سرو صدای . استاد که یک کمی تا قسمتی  ... شده بود. گفت : ماها که بلی اما این بنده خدا ها دیگه چرا؟

خلاصه نتوانستیم با کارگر ها کنار بیاییم . لذا همه صندلی ها را رها کرده و دور استاد جمع شدیم . درس بی درس! صحبت از همه جا شد...  عمده ترین سووالی  که از سوی استاد مطرح شد این بود: چرا جوامع اسلامی این همه مشکل دارد ؟ نقص از دین است ویا از مسلمین ... جواب ها متفاوت بود ... از جمله جوابی که بنده هم روی آن اسرار داشتم ، مشکل از مسلمین است نه دین و اگر به دستورات این دین درست عمل شود هیچ مشکلی  بوجود نمی آید. استاد خواهان دلیل برای ادعایم بود و می گفت که دوستان خود را قانع کن ، من کاری ندارم .

بنده غافل که انتظار چنین بحث شدیدی را نداشتم حسابی  به هن وهن افتاده بودم  . یکی از دوستان  یک کمی روان شناسی خونده و حالا بعد از دوسال فهمیده علاقه ندارد و در این بحث موضع مخالف مرا داشت و تمام استدلال هاش بوی روان شناسی می داد و من با همین حربه که برخی از مسلمین فقط یک جنبه اسلام را گرفته و نه همه جوانب آن را ویا حکام ؛ اسلام را وسیله برای دوام حومت خویش ساخته اند، ظاهرا سرو ته قضیه را جمع کردیم .

خودمانیم ،  الان 12 ساعت است که این مسئله ذهن منو به خودش مشغول کرده ، برای رهای وآلایش اسلام اصل از اسلام نا اصل وتقلبی چه کار باید کرد ، چگونه اعتماد های از دست رفته را دو باره جلب کرد و به این همه سووالات  مطرح شده   چگونه باید جواب داد؟

تا آن جای که من می دانم ، این دین هیچ مشکلی ندارد . اما چرا جوامع اسلامی این همه مشکل دارد . چرا به سووالات ایجاد شده جواب داده نمی شود ....؟؟؟؟؟؟؟؟؟

درد سر احوالپرسى

محمد بن سیرین، مشهور به (( ابن سیرین )) فقیه، محدث و خوابگزار (معبر) بزرگ قرن اول و دوم هجرى است . در بصره به دنیا آمد و در همان شهر به سال 110 ه.ق درگذشت. در تعبیر خواب، شهرت جهانى دارد.وى با بعضى آداب صوفیان، مثل پشمینه پوشى مخالف بود.
ابن سیرین، کسى را گفت:
((چگونه‏اى؟ )) گفت: (( چگونه است حال کسى که 500 درهم بدهکار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟ ))
ابن سیرین به خانه خود رفت و 1000 درهم با خود آورد و به وى داد و گفت:
(( پانصد درهم به طلبکار ده و باقى را خرج خانه کن، و لعنت بر من اگر پس از این حال کسى را بپرسم!)) گفتند: (( مجبور نبودى که قرض و خرج او را دهى . )) گفت: ((وقتى حال کسى را بپرسى و او حال خود بگوید و تو چاره‏اى براى او نیندیشى، در احوالپرسى منافق باشى . ))

برگرفته از: غزالى، کیمیاى سعادت، ج 1

امر به معروف عارفانه

معروف بن فیروز کرخى، مشهور به ((معروف کرخى ))، از زاهدان و صوفیان نامدار قرن دوم هجرى است .ولادتش در محله ((کرخ)) بغداد بود و به دست امام هشتم، على بن موسى الرضا(ع) توبه کرد و به مقامات بالاى عرفانى رسید .به نیکوکارى و خدمت به مردم مشهور بود . وى در سال 200 هجرى قمرى درگذشت.
نقل است که روزى با جمعى مى‏رفت. جماعتى از جوانان فاسد و گنه کار را دیدند . وقتى به لب دجله رسیدند، یاران گفتند
(( یا شیخ دعا کن تا خداوند این جوانان را که در فساد غرق‏اند، در دجله غرق کند و شومى آنان را از سر مردم شهر بردارد .))
معروف کرخى گفت:
(( دست‏هاى خود را بالا برید تا دعا کنم و آمین گویید .)) یاران دست‏هاى خود را بالا بردند تا دعاى شیخ را علیه آن جوانان تبه کار، آمین گویند . شیخ گفت: ((الهى!چنان که این جوانان را در این جهان، عیش و خوشى دادى، در آن جهان نیز در عیش و خوشى در آر.))
اصحاب حیرت کردند و گفتند:
(( یا شیخ!این چه دعایى است که مى‏کنى؛ ما سر آن را ندانیم .)) گفت: (( بایستید تا بر شما آشکار شود.))
چون گذر جوانان بزه کار بر شیخ افتاد، حالتى در آنان رفت . جام‏هاى شراب را شکستند و هر چه از آلات گناه نزد آنان بود بر زمین نهادند . سپس بر جمله آنان گریه غالب آمد و بر دست و پاى معروف افتادند و توبه کردند.
شیخ رو به اصحاب کرد و گفت:
(( دعاى من در حق آنان، مستجاب شد . اگر بر همین توبه از دنیا روند، عیش آن جهانى آنان، تأمین است و تضمین. آیا این بهتر از آن نبود که شما مى‏خواستید؟ ))

برگرفته از: گزیده تذکرة الاولیاء،

آن باش که هستى

گویند شغالى، چند پر طاوس بر خود بست و سر و روى خویش را آراست و به میان طاوسان در آمد. طاوس‏ها او را شناختند و با منقار خود بر او زخم‏ها
زدند .
شغال از میان آنان گریخت و به جمع همجنسان خود بازگشت؛ اما گروه شغالان نیز او را به جمع خود راه ندادند و روى خود را از او بر مى‏گرداندند .
شغالى نرمخوى و جهاندیده، نزد شغال خودخواه و فریبکار آمد و گفت:
(( اگر به آنچه بودى و داشتى، قناعت مى‏کردى، نه منقار طاوسان بر بدنت فرود مى‏آمد و نه نفرت همجنسان خود را بر مى‏انگیختى . آن باش که هستى و خویشتن را بهتر و زیباتر و مطبوع‏تر از آنچه هستى، نشان مده که به اندازه بود، باید نمود.))
 

 ر .ک: بدیع الزمان فروزانفر، مآخذ قصص و تمثیلات مثنوى.

هر ناشسته رویى...


نقل است که بایزید را پرسیدند که این درجه به چه یافتى و بدین مقام از چه راه رسیدى؟
گفت: شبى در کودکى، از بسطام بیرون آمدم . ماهتاب مى‏تافت و جهان آرمیده بود. به قدرت خدا، جایگاهى را دیدم هژده هزار عالم در جنب آن، ذره‏اى مى‏نمود . سوزى در من افتاد و حالتى عظیم بر من غالب شد . گفتم:
((خداوندا!درگاهى بدین عظیمى و چنین خالى؟!و کارگاهى بدین شگرفى و چنین پنهان؟ ))
همان دم هاتفى آواز داد که درگاه خالى نه از آن است که کس نمى‏آید؛ از آن است که ما نمى‏خواهیم؛ هر ناشسته رویى، شایسته این درگاه نیست .

  

تذکرة الاولیاء، ص 185، با اندکى تغییر .

مورچگان فیلسوف !

مورچه‏اى بر صفحه کاغذى مى‏رفت . از نقش‏ها و خطهایى که بر آن بود، حیرت کرد . آیا این نقش‏ها را، کاغذ خود آفریده است یا از جایى دیگر است؟ در این اندیشه بود که ناگاه قلمى بر کاغذ فرود آمد و نقشى دیگر گذاشت . مور دانست که این خط و خال از قلم است نه از کاغذ . نزد مورچگان دیگر رفت و گفت: مرا حقیقت آشکار شد . گفتند: کدام حقیقت؟ گفت : بر من کشف شد که کاغذ از خود، نقشى ندارد و هر چه هست از گردش قلم است . ما چون سر به زیر داریم، فقط صفحه مى‏بینیم؛ اگر سر برداریم و به بالا بنگریم، قلمى روان خواهیم دید که مى‏چرخد و نقش و نگار مى‏آفریند .
در میان مورچگان، یکى خندید . سبب را پرسیدند . گفت: این کشف بزرگ را من نیز کرده بودم؛ لیک پس از عمرى گشت و گذار بر روى صفحات، دانستم که آن قلم نیز، اسیر دستى است که او را مى‏چرخاند و به هر سوى مى‏گرداند . انصاف بده که کشف من، عظیم‏تر و شگفت‏تر است .
همگان اقرار دادند به بزرگى کشف وى . او را بزرگ خود شمردند و سلطان عارفان و رئیس فیلسوفان خواندند. چه، تاکنون مى‏پنداشتند که نقش از کاغذ است و اکنون علم یافتند که آفریدگار نقش‏ها، نه کاغذ و نه قلم است؛ بلکه آن دو خود اسیر دیگرى‏اند .
این بار، مورى دیگر گریست . موران، سبب گریه‏اش را پرسیدند . گفت: عمرى بر ما گذشت تا دانستیم نقش را قلم مى‏زند نه کاغذ . اکنون بر ما معلوم شد که قلم نیز اسیر است، نه امیر . ندانم که آیا آن امیرى که قلم را مى‏گرداند، به واقع امیر است، یا او نیز اسیر امیر دیگرى است و این اسیران، کى به امیرى مى‏رسند که او را امیر نیست؟
 
  

 برگرفته از: غزالى، احیاء العلوم، ج 1، ص 22،

تغییر ترکیب جمعیتی مسلمانان در کشورهای اسلامی و غیر اسلامی


این گزارش حاکی است: حدود 317 میلیون مسلمان ـ معادل یک پنجم کل جمعیت مسلمانان جهان ـ در کشورهایی زندگی می کنند در آن اقلیت هستند و اسلام دین اصلی آن کشور نیست. سه چهارم اقلیت های مسلمان جهان ـ به شرح زیر ـ در پنج کشور غیر مسلمان ساکن هستند: هند (161 میلیون)، اتیوپی (28 میلیون)، چین (22 میلیون)، روسیه (16 میلیون) و تانزانیا (13 میلیون).

جمعیت مسلمانان در حال حاضر حدود یک میلیارد و پانصد و هفتاد میلیون نفر است  که حدود 23 درصد جمعیت جهان را تشکیل می دهند و اندونزی با 202،900،000 ، پاکستان با174،000 و هند با 160،000،000 میلیون نفر مسلمان، به ترتیب مقام اول تا سوم جهان را از نظر تعداد جمعیت مسلمان به خود اختصاص داده و پس از آن بنگلادش، مصر و نیجریه مقام های چهارم تا ششم را احراز کرده اند. ایران نیز در مقام هفتم جهان قرار داشته و پس از ایران، ترکیه، الجزایر و مراکش در رتبه های بعدی از نظر تعداد جمعیت مسلمانان قرار دارند. ادامه مطلب ...

الاما رحم ربی

موقتی خلوتی دست می دهد، خودم با خودم! تنها می شوم . می گویم فلانی ؛ حقیقت تو برای خدا وتا حدودی برای خودت معلوم است .  بیار چه داری ؟

اعمالم را مرور می کنم ، مثلا اعمال خوبم را ؛ یکی برای ... بوده ، آن یکی برای خواستن چیزی ، دیگری برای حفظ ظاهر، بعدی براساس عادت ...  پس چه برای بندگی و خدا  بوده است؟

ای خدای مهربان ؛ با این همه دوروی و دروغ که به خود روا داشته و گفته ام ، چه کنم ؟ اگر یاس از رحمت تو شرک وگناه نبود، امیدی به رستگاری نداشتم .

پ ن 1 : از دوست خوبم " مانا"  ممنونم که دیدارش یاد آور خدا وایمان است.

پ ن 2 :  انسان دارای نیاز های گوناگون است ، پاسخ به به آنها در چهار چوب شرع لازم است.

ناخلف باشم اگر من به جوى نفروشم

چهل بار، حج به جا آورده بودم و در همه آن‏ها، جز توکل زاد و توشه‏اى همراه خود نداشت . در آخرین حج خود، در مکه، سگى را دید که از ضعف مى‏نالید و گرسنگى، توش و توانى براى او نگذاشته بود . شیخ که مردم او را ((نصر آبادى )) خطاب مى‏کردند، نزدیک سگ رفت و چاره او را یک گرده نان دید . دست در کیسه خویش کرد؛ چیزى نیافت . آهى کشید و حسرت خورد که چرا لقمه‏اى نان ندارد تا زنده‏اى را از مرگ برهاند . ناگاه روى به مردم کرد و فریاد کشید: ((کیست که ثواب چهل حج مرا، به یک گرده نان بخرد؟ )) یکى بیامد و آن چهل حج عارفانه را به یک گرده نان خرید و رفت . شیخ آن نان را به سگ داد و خداى را سپاس گفت که کارى چنین مهم از دست او بر آمد.
آن جا مردى ایستاده بود و کار شیخ را نظاره مى‏کرد . پس از آن که سگ، جانى گرفت و رفت، آن مرد نزد شیخ آمد و گفت:
((اى نادان!گمان کرده‏اى که چهل حج تو، ارزش نانى را داشته است؟ پدرم (حضرت آدم ) بهشت را با همه شکوه و جلالش، به دو گندم فروخت و در آن نان که تو از آن رهگذر گرفتى، هزاران دانه گندم است . ))

شیخ، چون این سخن را شنید، از شرم به گوشه‏اى رفت و سر در کشید .

حافظ، این مضمون را در چند جاى دیوان خود آورده است؛ از جمله:

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت   

ناخلف باشم اگر من به جوى نفروشم

منبع : تذکرة الاولیاء، ص 788 .

ریا بر سر سفره

زاهدى، مهمان پادشاهى بود . چون به طعام نشستند، کمتر از آن خورد که عادت او بود و چون به نماز برخاستند، بیش از آن خواند که هر روز مى‏خواند، تا به او گمان نیک برند و از زاهدانش پندارند.
وقتى به خانه خویش بازگشت، اهل خانه را گفت که سفره اندازند و طعام حاضر کنند تا دوباره غذا خورد. پسرى زیرک و خردمند داشت . گفت:
((اى پدر!تو اکنون در خانه سلطان بودى؛ آن جا طعام نبود که خورى و گرسنه به خانه نیایى؟ ))
پدر گفت:
(( بود؛ ولى چندان نخوردم که مرا عادت است تا در من گمان نیک برد و روزى به کارم آید . ))

پسر گفت:
((پس برخیز و نمازت را هم دوباره بخوان که آن نماز هم که در آن جا کردى، هرگز به کارت نیاید .))

برگرفته از: سعدى، کلیات، گلستان،