چهل بار، حج به جا آورده بودم و در همه آنها، جز توکل زاد و توشهاى همراه خود نداشت . در آخرین حج خود، در مکه، سگى را دید که از ضعف مىنالید و گرسنگى، توش و توانى براى او نگذاشته بود . شیخ که مردم او را ((نصر آبادى )) خطاب مىکردند، نزدیک سگ رفت و چاره او را یک گرده نان دید . دست در کیسه خویش کرد؛ چیزى نیافت . آهى کشید و حسرت خورد که چرا لقمهاى نان ندارد تا زندهاى را از مرگ برهاند . ناگاه روى به مردم کرد و فریاد کشید: ((کیست که ثواب چهل حج مرا، به یک گرده نان بخرد؟ )) یکى بیامد و آن چهل حج عارفانه را به یک گرده نان خرید و رفت . شیخ آن نان را به سگ داد و خداى را سپاس گفت که کارى چنین مهم از دست او بر آمد.
آن جا مردى ایستاده بود و کار شیخ را نظاره مىکرد . پس از آن که سگ، جانى گرفت و رفت، آن مرد نزد شیخ آمد و گفت: ((اى نادان!گمان کردهاى که چهل حج تو، ارزش نانى را داشته است؟ پدرم (حضرت آدم ) بهشت را با همه شکوه و جلالش، به دو گندم فروخت و در آن نان که تو از آن رهگذر گرفتى، هزاران دانه گندم است . ))
شیخ، چون این سخن را شنید، از شرم به گوشهاى رفت و سر در کشید .
حافظ، این مضمون را در چند جاى دیوان خود آورده است؛ از جمله:
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
ناخلف باشم اگر من به جوى نفروشم
منبع : تذکرة الاولیاء، ص 788 .