اویس قرنى از کوچهاى مىگذشت و کودکان بر او سنگ مىانداختند . مىگفت: (( بارى اگر سنگ مىاندازید، سنگهاى خرد اندازید تا پاى من شکسته نشود که بر پاى ناسالم نماز نمىتوانم خواند.))
کسى، جوانمردى را دشنام مىداد و با او مىرفت . جوانمرد، خاموش بود . چون به نزدیک قبیله خویش رسید، بایستاد و آن مرد دشنام گوى را گفت: ((اگر باز دشنامى مانده است، همین جا بگو که اگر قوم من بشنوند، تو را مىرنجانند .))
ابراهیم ادهم را کسى زد و سر او شکست . ابراهیم، او را دعا گفت . او را گفتند: کسى را دعا مىگویى که از او به تو جراحت رسیده است!؟ گفت: از ضربت و ظلم او به من ثواب مىرسد و چون نصیب من از او خیر است، نخواستم بهره او از من جز نیکى باشد؛ پس دعایش گفتم .
- برگرفته از: کیمیاى سعادت، ج 2، ص 26و 25 .