مشق عاشقی

اى که عاشق نئى ، حرامت باد * زندگانى که مى دهى بر باد

مشق عاشقی

اى که عاشق نئى ، حرامت باد * زندگانى که مى دهى بر باد

ناخلف باشم اگر من به جوى نفروشم

چهل بار، حج به جا آورده بودم و در همه آن‏ها، جز توکل زاد و توشه‏اى همراه خود نداشت . در آخرین حج خود، در مکه، سگى را دید که از ضعف مى‏نالید و گرسنگى، توش و توانى براى او نگذاشته بود . شیخ که مردم او را ((نصر آبادى )) خطاب مى‏کردند، نزدیک سگ رفت و چاره او را یک گرده نان دید . دست در کیسه خویش کرد؛ چیزى نیافت . آهى کشید و حسرت خورد که چرا لقمه‏اى نان ندارد تا زنده‏اى را از مرگ برهاند . ناگاه روى به مردم کرد و فریاد کشید: ((کیست که ثواب چهل حج مرا، به یک گرده نان بخرد؟ )) یکى بیامد و آن چهل حج عارفانه را به یک گرده نان خرید و رفت . شیخ آن نان را به سگ داد و خداى را سپاس گفت که کارى چنین مهم از دست او بر آمد.
آن جا مردى ایستاده بود و کار شیخ را نظاره مى‏کرد . پس از آن که سگ، جانى گرفت و رفت، آن مرد نزد شیخ آمد و گفت:
((اى نادان!گمان کرده‏اى که چهل حج تو، ارزش نانى را داشته است؟ پدرم (حضرت آدم ) بهشت را با همه شکوه و جلالش، به دو گندم فروخت و در آن نان که تو از آن رهگذر گرفتى، هزاران دانه گندم است . ))

شیخ، چون این سخن را شنید، از شرم به گوشه‏اى رفت و سر در کشید .

حافظ، این مضمون را در چند جاى دیوان خود آورده است؛ از جمله:

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت   

ناخلف باشم اگر من به جوى نفروشم

منبع : تذکرة الاولیاء، ص 788 .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد