مشق عاشقی

اى که عاشق نئى ، حرامت باد * زندگانى که مى دهى بر باد

مشق عاشقی

اى که عاشق نئى ، حرامت باد * زندگانى که مى دهى بر باد

نیک خویان

اویس قرنى از کوچه‏اى مى‏گذشت و کودکان بر او سنگ مى‏انداختند . مى‏گفت: (( بارى اگر سنگ مى‏اندازید، سنگ‏هاى خرد اندازید تا پاى من شکسته نشود که بر پاى ناسالم نماز نمى‏توانم خواند.))
کسى، جوانمردى را دشنام مى‏داد و با او مى‏رفت . جوانمرد، خاموش بود . چون به نزدیک قبیله خویش رسید، بایستاد و آن مرد دشنام گوى را گفت:
((اگر باز دشنامى مانده است، همین جا بگو که اگر قوم من بشنوند، تو را مى‏رنجانند .))

ابراهیم ادهم را کسى زد و سر او شکست . ابراهیم، او را دعا گفت . او را گفتند: کسى را دعا مى‏گویى که از او به تو جراحت رسیده است!؟ گفت: از ضربت و ظلم او به من ثواب مى‏رسد و چون نصیب من از او خیر است، نخواستم بهره او از من جز نیکى باشد؛ پس دعایش گفتم .

- برگرفته از: کیمیاى سعادت، ج 2، ص 26و 25 .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد